باید جاویدان ماند
نجیب الله جویا نجیب الله جویا

 

 خاطره های از آوان طفولیت

 

 

 

 

درست نمیدانم ولی حس مینمایم که اینست که برای اولین بار صدای اذان الله اکبر به گوشم رسید که توسط مردان همسایه اغیل مو داده شده بود و این اولین صدای بود که به گوشم رسید و ان بود اولین فعالیت های بویایی نور به گوش و چشمم رسید که هدیه بود از طرف گذشته گان ما در شامه معزم از طرف شان و ان بود که سراغاز زندگی ام شد.

 

و این یک اغاز سفری بود که بسوی دنیا پر از ماجرا و حیجان زده مه که به پیش قدم بر میداشتم و ان راهی پر خم وپیچ را می بپیمایم. و شاید نادر باشد کی کسی خاطرات سینین اول زندگی اش را حکایت کند ولی من میخواهم این خاطرات را به شما شرک بسازم و میدانم که هر انسان با سایر مخلوقات کاملآ متفاوت باشد و دنیایی که به شکل گوناگون و افرینش متفاوت که از طرف خداوند به بندگانش اعطا گردیده است در زد بند است بخاطر بقای زندگیست.

بر میگردم به دنیایی که اولین گام های ناتوانم را بالای این زمین کهن بر میداشتم و صحنه های دلخراش روزگار و اعضای فامیل به ان مواجه بود و به یاد  میاورم که خاطرات که مادرم تمام روز مصروف کار روزگار بود که سرا پا زشت و شاقه بود که هر روز را با مشکلات بیشی سپری میکرد زندگی با مردی که هیچ دلبندی به فامیلش نداشت وی مصروف زندگی خودش بود و با استفاده از انواع خشونت فامیل را اداره میکرد. خیلی ها برایم سخت باشد که بیان کنم این را و اگر بگویم که  به یاد ندارم که پدرم مارا نوازش داده باشد در اوان طفولیت و برخورد مناسب با ما و اعضای فامیل کرده باشد. وی همیشه مصروف کسب و کار خود بود وی یک دکان داشت تمام روز وشب را در دکان سپری میکرد و جای تحسین هم است که  ایشان هم فرزندی بود که از پدر برایش هیچ چیزی میراث بجای  نمانده بود و تمام امکانات دست داشته اشرا از کف دستش به دست اورده است و خیلی ها سخت و مویگر مجاز است. همیشه به یاد دارم که پدرم خانه داخل میشد با یک دنیا عضب و خشن بود و ما لحظات بسیار نا خوش آیند و زمان گیر می داشتیم و همیشه اروزو داشتیم که پدرم در خانه نباشد که ما دریک فضای ارام لحظات خویش را سپری کنیم.

وقتیکه در خانه میامد همگی را تهدید میکرد و از شیوه های که به نظرش معقول بود کار میگرفت و به تهدید مجبور میساخت که درس بخوانم و جرحت نداشتم که چیزی را از ترس از ایشان بپرسم ولی از ترس ایشان میخواندم درس و اموزش برایم عشق نشده بلکه در عوض برایم یک چیزی تحمیلی ویا گفته میتوانم یک مسوولیت شده بود با فراگرفتن تعلیم و تربیه نفرت داشتم ولی با آن هم تیز هوش و ذکی بودم در سنن خورد ترکی من از دیگران یاد میگرفتم که ایشان میگفت من به یاد دارم روز هایرا که پدرم از من پرسان میکرد درس هایم را و برایم درس میداد من از ترس پدرم با وجودیکه یاد داشتم ولی باز هم حیران بودم که برایش چی بگویم و برایم مجال نمیداد از ترس  ایشان جانم به لرزه میامد  و اجازه نمیداد که با هم قطارانم و اطفال قریه به تفریح بروم و بوجل بازی نمایم. و خوب به یاد دارم زمانیکه پدرم به کدام جای سفر میکرد و جای میرفت ما میرفتم با بچه های قریه ساعت تیری میکردم و بلاخره بگویم بوجل بازی میکردم بعضی اوقات سخت مصروف میبودم که پدرم ما را در روزگزرانی غافیل گیرمیکرد و زمانیکه متوجه میشدم که پدرم مرا به بازی گیر کرده روح از تنم ماجدا میشد. و فرار میکردیم ولی نمیدانستم که کجا بروم و به خانه میرفتم وقتی که میامد از اخرین توانش مجازات میکرد به زور و به شکل اجباری کتاب را به دستم میداد که بخوان و مجبور بودم که بخوانم... ولی خودم در جای دیگری و ورق در پیش چشمانم باز بود.

در زمان طفولیت به چشم میدیدم  که پدرم با مادرم پرخاش میکرد و از خشونت لفظی کار میگرفت و به این باور بودم که شاید این حق پدرم است که از طرف خداوند و یا کدام حاکم برایش داده است و یاهم حق طبعی اش است ولی نمیدانستم که بیچاره دور از قانون و عدم اگاهی از قانون بالای فاملش ستم میکنند. لحظات را به یاد دارم که پدرم مادرم را که به تربیه دست و پنجه نرم میگرد مورد لت و کوب قرار میداد و کسی نبود به دادش برسد و قهر مینمود و میگفت که زن چیزی را نمیداند و برایم درس محسوب میشد که باید یاد بگیرم و زمانیکه من هم به ان سنین برسم باید ازین نوع اعمال کار گیرم. کلماتی را که پدرم و مادرم در بین شان تبادل میگرد بیشتر انهارا بیدون درک مفاهیمش همینکه از زبانم پدرم بیرون میشود با ان کلمات خو میگرفتم و سعی بر آن مینمودم که بر یادگیری ان زمان را وقف نمایم اکثر کلمات زشت بین شان رد و بدل میشد برای موجه بودنش من مات میشدم و سرم را پاین می انداختم و عرق از وجودم سرازیر میشد. و دوران طفلویت را تا سن پنج سالگی سپری نمودم و در سالهای 1363 به کابل رفتم و در خانه کاکایم دریچه دیگری زندگی را باز کردم و طفلی که یک دید کاملآ متفاوت در کابل زندگی را اغاز نمودم. اوان بود که با یک دنیا کاملا متفاوت بر خوردم و بابعضی از لوازیم تازه اشنا شدم و میتوانم بگویم که با رادیو اشنا شدم و دیگری هم بنام  تلویزون اشنا شدم خیلی ها برایم جالب بود که چطور امکان دارد که انسان ها در بین شیشه چهار کنج سخن بزند و و سایر کاری های هنری انجام میدهد خیلی ها برایم حیران کننده بود خیلی ها برایم عجیب و دور از تصور بود برایم. و بلاخره اشنا شدم به یادم است روزی مرا بردند که شامل مکتب نمایند و فضای مکتب خیلی ها برایم جالب تمام میشود و حیران بودم که چرا تمام اطفال درینجا به دور جمع میشوند چرا در خانه هایشان درس نمیخوانند و بلاخره با ان محیط هم اشنا شدم و دوستانیکه با من دریک صنف بود اقایی داکتر جمال ناصر و اقایی سرفراز نیازی دریک صنف بودیم سرفراز از نقطه نظر جسامت قویتر از منو و جمال بود  جمال بسیار سنگین تر از ما کرده و با آنکه تحدید شده بودم ولی باز هم شوخ مجاز بودم دربین این دو جوان روزی شعر خوانی بود که استاد دری ما از هر کس خواست که شعر بخواند ولی هرگز نتوانم فراموشش کنم که نیازی صاحب یک پارچه شعر را برای استاد هم صنفی هایم به خوانش گرفت که شعر هم یک مقدار خلاف رژیم حکومت همان وقت بود به یادم است استاد در اخیر شعر برایش توصیه کرد که این شعر را بیرون از مکتب نخوانی  وچیزی دیگریکه زیاد برایم جالب بود این بود که دران وقت بخاطریکه شاگردان و اطفال های نازنین را تشویق نمایند دریک صنف چند نفر اول نمره معرفی میکرد که دریک صنف پنج نفر اول نمره بودیم که از جمع ان پنج نفر ما سه هم از جمع اول نمره های صنف خود بودیم کی خیلی ها برایم خوشی افرین بود برایم....

. . .  ادامه دارد.

 


April 11th, 2012


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي